سنا ساداتسنا سادات، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

سنا سادات شیرین، بلا، نازنازی

سنا سادات بازی میکنه

سناسادات سوار بر ماشین شارژی پسرعمو(سعید)   سناسادات در حال مبارزه با سلطان جنگل: میخورمتتتتتتت سناسادات عصبانی از دست مانی(نوه خاله مامان) : توپمو بددددددددددددددددده ...
31 فروردين 1393

سنا سادات مامان میگه

این روزا خیلی دلم میخواد حرکات بزرگترها را تقلید کنم مخصوصا حرکات دهان اونها را و آخرش هم تونستم یه حرکت بامزه یاد بگیرم و موتورم را روشن کنم یعنی با لبام صدای موتور در بیارم البته با آب دهان زیاد که بعضی وقتا با این کارم مامان را ناراحت میکنم اخه صورتم را پر از آب دهان میکنم.راستی این را هم بگم که خیلی هم علاقه دارم زود حرف زدن را یاد بگیرم و به تازگی موفق شدم بگم ماما البته قبلا هم یه مدت بابا میگفتم ولی الان مرتب ماما سر زبونم هست و با این کارم مامان را خیلی خوشحال میکنم بعضی وقتا هم بابا یه کم ناراحت میشه و از من میخواد که بابا بگم.این را فراموش کردم بگم که جدیدا میتونم غلت بزنم بعضی وقتا وقتی مامان میخواد پوشکم را عوض کنه اونقدر این کار...
7 فروردين 1393

سنا سادات و کشف جدید

من که بعضی وقتا از خوردن انگشت شصت دستم خسته میشدم موفق به کشف چیز جدیدی شدم و اون اینه که بعضی وقتا هم از انگشت شصت پاهام کمک بگیرم نه بابا انگار یکی شصت صدا نداره ...
15 اسفند 1392

سنا سادات و اولین پیکنیک زمستانی

روز عید بود(تولد پیامبر)یه دفعه خانواده تصمیم گرفتند که از خونه بزنن بیرون اون روز هوا ابری بود و احتمال میدادن که کوهستان برف بیاد برا همین تصمیم گرفتند که به کوههای اطراف برن و چادر بزنند. ولی از اونجایی که من زیاد اهل پوشیدن لباس نبودم خیلی کلافه شده بودم اخه علاوه بر لباس.....بهتره خودتون ببینید.خلاصه اینقدر نق زدم که اونا تصمیم گرفتند تا من بزرگ نشدم پیکنیک نرن بالاخره مامان منو بغل کرد و اینقدر راه رفت و آواز خوند تا خوابم برد و منو توی ماشین خوابوند اخه توی چادر هم دوست نداشتم بمونم ...
15 اسفند 1392