سنا ساداتسنا سادات، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

سنا سادات شیرین، بلا، نازنازی

سنا سادات مامان میگه

این روزا خیلی دلم میخواد حرکات بزرگترها را تقلید کنم مخصوصا حرکات دهان اونها را و آخرش هم تونستم یه حرکت بامزه یاد بگیرم و موتورم را روشن کنم یعنی با لبام صدای موتور در بیارم البته با آب دهان زیاد که بعضی وقتا با این کارم مامان را ناراحت میکنم اخه صورتم را پر از آب دهان میکنم.راستی این را هم بگم که خیلی هم علاقه دارم زود حرف زدن را یاد بگیرم و به تازگی موفق شدم بگم ماما البته قبلا هم یه مدت بابا میگفتم ولی الان مرتب ماما سر زبونم هست و با این کارم مامان را خیلی خوشحال میکنم بعضی وقتا هم بابا یه کم ناراحت میشه و از من میخواد که بابا بگم.این را فراموش کردم بگم که جدیدا میتونم غلت بزنم بعضی وقتا وقتی مامان میخواد پوشکم را عوض کنه اونقدر این کار...
7 فروردين 1393

سنا سادات و کشف جدید

من که بعضی وقتا از خوردن انگشت شصت دستم خسته میشدم موفق به کشف چیز جدیدی شدم و اون اینه که بعضی وقتا هم از انگشت شصت پاهام کمک بگیرم نه بابا انگار یکی شصت صدا نداره ...
15 اسفند 1392

سنا سادات و اولین پیکنیک زمستانی

روز عید بود(تولد پیامبر)یه دفعه خانواده تصمیم گرفتند که از خونه بزنن بیرون اون روز هوا ابری بود و احتمال میدادن که کوهستان برف بیاد برا همین تصمیم گرفتند که به کوههای اطراف برن و چادر بزنند. ولی از اونجایی که من زیاد اهل پوشیدن لباس نبودم خیلی کلافه شده بودم اخه علاوه بر لباس.....بهتره خودتون ببینید.خلاصه اینقدر نق زدم که اونا تصمیم گرفتند تا من بزرگ نشدم پیکنیک نرن بالاخره مامان منو بغل کرد و اینقدر راه رفت و آواز خوند تا خوابم برد و منو توی ماشین خوابوند اخه توی چادر هم دوست نداشتم بمونم ...
15 اسفند 1392

سنا سادات و انگشت شصت

وای چقدر کیف داره مکیدن انگشت شصت موقع خواب البته اگه این مامان بذاره راحت باشم وای دوباره مامان اومد و خوشی ما را هم زد و این دستگش مسخره را دستم کرد منم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام وای ولی نمیتونم این مامان هم نمیذاره یه خواب راحت بکنم باالاخره کاری کردم که مامان یه خورده کوتاه بیاد و حداقل مجبور بشه بهم پستونک بده ...
8 دی 1392

سنا سادات و کریر

وقتی مامانم منو میذاره توی کرییر توی آشپزخانه تا کاراشا انجام بده .... سعی میکنم تا از اون بیام بیرون تا کمکش کنم...... وای چه کار سختی دارم موفق میشم........ آخش بالاخره موفق شدم .مامان من اومدم ...
1 دی 1392

سنا سادات و اولین پاییز زندگی

  یه بار رفتیم خونه عزیز  تعجب کردم چون باغچه شون فرق کرده بود و پر از برگهای قشنگ بود تصمیم گرفتم با این برگهای گردو عکس بگیرم...... ولی چند ثانیه که گذشت یه دفعه احساس ترس و نگرانی کردم اخه برام عجیب بود و اینم عکس العملم ...
14 آذر 1392

سنا سادات -1 آذر

امروز لباس جدیدی پوشیدم برای رفتن به مهمونی ولی دوستش نداشتم برای اینکه یقه اش تنگ بود و گردنم را اذیت کرد برا همین مجبور شدم درش بیارم   ...
1 آذر 1392
1